تاب ها

تاب ها

مثل تاب بی تابی مثل رنگ بی رنگی
تاب ها

تاب ها

مثل تاب بی تابی مثل رنگ بی رنگی

یاد انگورآویز

یادت هست در انتهای باغ انحنای نازک خواهش را؟ التماس نوازش را؟و تلألوی آفتاب بر ترنم نگاهت...خواب بود؟!
از اینجا که ایستاده ام به گریه و دوری نزدیک ترم...اما یادم هست آن حس لحظه را...حتی اگر نبوده باشد...برای من هست...می گفت عطر دوری می آورد...توی باغ شیشه ی عطری گم کردم گفتم شاید این گم شدن طلسم را بشکند...حالا من شکسته ترم یا طلسم ؟!...روی شکسته ها می رقصم...انگار از باغ انگورآویز تا هنوز مستم و تا همیشه نمی دانم که هستم؟تو می دانی؟؟تو که انگار ایستاده ای و نگاه می کنی؟؟تو که نیستی و هجوم می آوری!می پراکنی در پود و تار خیالم...

قصه ما به سررسید؟!

یازده اسفند 95 سررسید سال 96 را ورق میزنم و زیر لب می گویم :سررسید... نگاهم  می لغزد روی شعری از فروغ که گوشه ی یکی از کتابها نوشته ام: "من مثل حس گمشدگی وحشت آورم"...


پ. ن:"...من، من که هیچ گاه

جز بادبادکی سبک و ولگرد

بر پشت بام های مه آلود آسمان

چیزی نبوده ام"...   فروغ فرخزاد

بهانه

سرمای پنجره

سجده گاه شیشه ای

و تسکین پریش پار و پیشانی

از چشمی که منم

خط فاصله

تا عروس برفپوش درخت و... .


بهانه می بندم

دهانه می بندم

خاموش شو ای آتش فشان

رحم کن بر دوش کوه کشان(که کشان)

...

... .


هرگز نمی دانیم می رویم

هنگام که روانه ایم

در به شوخی می بندیم

سرنوشت در پی ما میآید

و کلون در را می اندازد

و ما را دیگر دیداری نیست.

امیلی دیکنسون

پ.ن: کاش دیداری بود...دلم بدجوری برات تنگ شده...برای بوی پیراهنت و لمس حضور مهربونت...حالا یک شب در میون مگر به خواب ببینم که هستی و... .با رفتن تو هر چه عزیز است یاد توست... .



هسته ی هلو جدا بر پوست افتاد...

پوست...پوست کف دست که از نزدیک با تمام چین و شکن هایش جولانگاه رمالها و کف بین هاست...می شود پوست تن لخت هسته ای که سرنوشت پیچیده در گرداگردش را به اشتهای دل و دندان سپرده ایم...مشت می شود دست و روزگار بازش می کند...روز کهنه می شود و روزی  هم...کاش نو شویم به درکی و لحظه ای و نگاهی...