تاب ها

تاب ها

مثل تاب بی تابی مثل رنگ بی رنگی
تاب ها

تاب ها

مثل تاب بی تابی مثل رنگ بی رنگی

می بینید؟؟؟؟؟؟؟؟

سرزمین من، همین قالی است زیر پایه‌های مبل
که بوی گل‌هایش
از پوست پاهای شما، راه می‌رود تا دل‌تان
آینه من، این آلبوم مقوایی است
گشوده روی میز
با گریه‌های مقوایی
لبخند و چشم‌های مقوایی
آسمان من، گچ‌بری‌ها و سقف مسجدهاست
می‌بینید؟
که من چگونه‌ام؟ مرا می‌بینید؟
که موسیقی من

صدای شماست که از کوچه‌ها می‌گذرید؟


زنده یاد بیژن نجدی

پ.ن: دلتنگی گاهی بی هیچ گلایه ای...چیزی از جنس پاییز...چیزی از جنس همین شعر و خیلی شعرهای دیگر...

من فقط گاهی...

من فقط حرف می زنم؛ آن هم گاهی، برای رهگذری، مسافری، غریبه ای، بیگانه ای، که اگر نزنم چه کنم؟ به من می گویند این کار را نکن! به ضررت تمام می شود...

مردی در غربت/نادر ابراهیمی

نقاشی: بیرون زدگی/آبرنگ

از دریچه خیال به تاب ها

شروعش  شاید از خیال خام بود و نگاهم از دریچه اش...این شد که دریچه خیال نام گرفت و اسیر خامی من شد که رد پای خاطره نماند و حالا در آستان سی به دنبال خرده ریزخاطراتم...وبلاگ دریچه خیال که به انتحار من تن داد به تب و تاب رفتم و حالا که تب و تاب، تاب همراهی من را نداشت به تاب ها آمدم...عبارت پایین عنوان را از زنده یاد حسین منزوی به امانت گرفته ام: «بعد از این اگر باشم در نبود خواهم بود...مثل تاب بی تابی مثل رنگ بی رنگی »...خیلی ساده می خواهم اینجا گاهی بنویسم از هر دری...بعد از حدود دو سال تجربه کار و تحمل دیگران -که دریغم می آید از حضور برای حجم برخی بودن ها استفاده کنم-حالا نه از سر یآس بلکه از روی نوعی ایمان خودانگیخته سر بر آستان انزوای نوشتن می گذارم ...چرا که از این پس بی تابانه به تاب محتاجم و تاب ها از همین روست که متولد می شود...