-
یاد انگورآویز
دوشنبه 16 اسفند 1395 02:00
یادت هست در انتهای باغ انحنای نازک خواهش را؟ التماس نوازش را؟و تلألوی آفتاب بر ترنم نگاهت...خواب بود؟! از اینجا که ایستاده ام به گریه و دوری نزدیک ترم...اما یادم هست آن حس لحظه را...حتی اگر نبوده باشد...برای من هست...می گفت عطر دوری می آورد...توی باغ شیشه ی عطری گم کردم گفتم شاید این گم شدن طلسم را بشکند...حالا من...
-
قصه ما به سررسید؟!
پنجشنبه 12 اسفند 1395 02:45
یازده اسفند 95 سررسید سال 96 را ورق میزنم و زیر لب می گویم :سررسید... نگاهم می لغزد روی شعری از فروغ که گوشه ی یکی از کتابها نوشته ام: "من مثل حس گمشدگی وحشت آورم"... پ. ن:"...من، من که هیچ گاه جز بادبادکی سبک و ولگرد بر پشت بام های مه آلود آسمان چیزی نبوده ام"... فروغ فرخزاد
-
بهانه
شنبه 29 آبان 1395 02:25
سرمای پنجره سجده گاه شیشه ای و تسکین پریش پار و پیشانی از چشمی که منم خط فاصله تا عروس برفپوش درخت و... . بهانه می بندم دهانه می بندم خاموش شو ای آتش فشان رحم کن بر دوش کوه کشان(که کشان) ... ... .
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 29 آبان 1395 02:18
هرگز نمی دانیم می رویم هنگام که روانه ایم در به شوخی می بندیم سرنوشت در پی ما میآید و کلون در را می اندازد و ما را دیگر دیداری نیست. امیلی دیکنسون پ.ن: کاش دیداری بود...دلم بدجوری برات تنگ شده...برای بوی پیراهنت و لمس حضور مهربونت...حالا یک شب در میون مگر به خواب ببینم که هستی و... .با رفتن تو هر چه عزیز است یاد...
-
هسته ی هلو جدا بر پوست افتاد...
دوشنبه 29 شهریور 1395 23:44
پوست...پوست کف دست که از نزدیک با تمام چین و شکن هایش جولانگاه رمالها و کف بین هاست...می شود پوست تن لخت هسته ای که سرنوشت پیچیده در گرداگردش را به اشتهای دل و دندان سپرده ایم...مشت می شود دست و روزگار بازش می کند...روز کهنه می شود و روزی هم...کاش نو شویم به درکی و لحظه ای و نگاهی...
-
آینه و ابهام
سهشنبه 23 شهریور 1395 03:58
حافظ به روایت کیارستمی را گشودم: آینه دانی که تاب آه ندارد؟ گفتم می دانم حافظ جان...می دانم...از درد انباشت شده ی سالیان که روی شانه هایم سنگینی می کند و لبخند مات این روزها و... . دنبال جواب آمدم اما سوال نصیبم شد. شاید خاصیت آه بر آینه جدای بی تابی ندیدن باشد. حالا منم که باید جواب درخوری تحویل حافظ بدهم...آهان شاید...
-
طفلی پا...پای آمدن...پای رفتن
چهارشنبه 17 شهریور 1395 03:34
-
مرز...دور...نزدیک
سهشنبه 16 شهریور 1395 03:12
مرزها کدامند و کجایند؟مرزهای وجودی!چقدر در عین اینکه می دانیم، غریبیم و نمی دانیم!چقدر لایه لایه لایه هستیم و هم می دانیم و هم نمی دانیم...امروز شاید عرصه ای بود برای به چالش کشیده شدن آنچه که قطعی است و در عین حال نمی توانست باشد!و اینکه معیار این قطعیت در کلام یا باور از کجا می آید؟! با این اوصاف چه روز خوبی بود...
-
توی دل کوه
یکشنبه 14 شهریور 1395 01:44
و من جنین دلتنگی بودم بی عجله برای ...برای... خواستم بگویم آمدم دیدم آوردن است و تو را که سالها پیش از من آورده بودند حالا برده بود مرگ...
-
خوب هاااااااااااااا
سهشنبه 9 شهریور 1395 04:18
همیشه در این حال و روز که می دیدش به این جمله بسنده می کرد: «حالا مگه دنیا به آخر رسیده؟» یکبار از کوره در رفت و جواب داد: «نه دنیا به آخر نرسیده. حتی وقتی ما هم به آخر می رسیم دنیا به آخر نمی رسه! شبیه شروعمون که هیچ ربطی به شروع این دنیا نداره!هیچی به هیچی.» هاج و واج نگاهش کرد و دستی به گونه اش کشید. نگاه و نوازش...
-
آهای تو که...
یکشنبه 7 شهریور 1395 05:35
تو که یک روز پراکنده نبوده ست دلت صورت حال پراکنده دلان کی دانی؟ سعدی پ.ن: پنهان و پراکنده یا پراکنده و پنهان
-
جای خالی
دوشنبه 10 خرداد 1395 22:22
- زمستان هست که باشد! {تو نه درگیر حرفی و نه مشتاق برف} - هر چه از سرماست بماند در سر ما! {من به اصل می فکرم و ف مثل فاصله همیشه می آید. می ماند. اصلا مثل فصل!} - ...جایگزین مناسبی نیست! - اما جای خالی را پر می کند!
-
ترسواره
یکشنبه 29 فروردین 1395 02:44
وارد آسانسور شدم با یک دوست...همیشه هنگام پایین آمدن انگار خاطرات هبوط در سلولهایم تکانه هایی ایجاد می کند...به دوست گفتم چقدر تعطیلات زود گذشت!همیشه کلی برنامه داری برای تعطیلات اما زودتر از آنچه فکرش را بکنی تمام می شود!یکدفعه پیرمردی که با ما وارد آسانسور شده بود گفت تمام عمر و جوانی من هم همینطور گذشت...نگاهش...
-
به سنگ ها
پنجشنبه 19 فروردین 1395 15:12
به سنگ ها کسی گفت: انسان باشید! سنگ ها گفتند: ما هنوز به قدر کافی سخت نیستیم. اریش فرید پ.ن: سکوت مرموز تو شاید از چشمی است که اززمان گذشته و ذرات نگاهی که بعد از مرگ خیال ماندن در تو را تجربه می کند...سنگها همیشه برایم تجسد اثیری هستند...آمیخته از ذرات هزاران وجود در عدم...
-
به خیال
چهارشنبه 18 فروردین 1395 01:10
رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن ترک من خراب شبگرد مبتلا کن
-
گریز و پناه...
سهشنبه 17 فروردین 1395 02:42
امروز می خواستم از هجوم بگریزم اما پناه و گناه به هم آمیختند و شکل من شدند. آغشتم به چهره ها و خنده ها...همچون رسالت بی طراوت گل های مصنوعی...آی الهام اسلامی روحت شاد با آن تعبیر تلخ و لازمت...تلخ و لازم گلهای این فصل شبیه من نیستند من مثل گیاهان کوهیام مثل کتیرا و آویشن تلخ و لازم ! روانشاد الهام اسلامی
-
یاد یک
سهشنبه 17 فروردین 1395 01:46
در امتداد خستگیهایم وسط بازار روز محلی...فکر کردم باید کاری بکنم...برای نجات خودم بود که بوها و لهجه های محلی را به کوهستان پیوند زدم... نوروز 93 بازار روز رامسر
-
خاطره
شنبه 14 فروردین 1395 21:58
نامش محمدشهاب از تبارِ امیران کوچ نشین، خودکشی کرد چراکه دیگر وطن نداشت به فرانسه عشق میورزید نامش را مارسل گذاشت اما فرانسوی نبود، زیستن را در خیمهها نمیدانست آنجا که میشد با نوشیدن فنجانی قهوه به نوای قرآن گوش سپرد و رها نشد از صوت قرآن در هجرتش در پاریس تابوتش را تشییع کردم با مدیر هتلی که در آن اقامت داشتیم...
-
آیه های لمس
جمعه 13 فروردین 1395 14:38
میخواستی بلغزی لرزیدی برگ برگ درخت نه به تماشای افتادنت اما بی تفاوت ایستاد پ.ن: بهار دلتنگی در آستان سی...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 3 آبان 1394 02:12
ریخته بر سطح رنگ است از پی بی رنگی هوا شکست فصل، زیر پا نام است اینکه رفته در قعر میرای هر زمان در انهدام و انتحار مقعر هار زیستنی است هااااااااااااااار پا نپوشان از زخم نه مبتلا از راه آمده ای و در راه می روی بی/با زخم و زحمت و نگران _جانمی جان _جانمی جان
-
می بینید؟؟؟؟؟؟؟؟
پنجشنبه 16 مهر 1394 13:32
سرزمین من، همین قالی است زیر پایههای مبل که بوی گلهایش از پوست پاهای شما، راه میرود تا دلتان آینه من، این آلبوم مقوایی است گشوده روی میز با گریههای مقوایی لبخند و چشمهای مقوایی آسمان من، گچبریها و سقف مسجدهاست میبینید؟ که من چگونهام؟ مرا میبینید؟ که موسیقی من صدای شماست که از کوچهها میگذرید؟ زنده یاد بیژن...
-
دعوت به ماه...
دوشنبه 6 مهر 1394 02:06
-
من فقط گاهی...
یکشنبه 5 مهر 1394 00:37
من فقط حرف می زنم؛ آن هم گاهی، برای رهگذری، مسافری، غریبه ای، بیگانه ای، که اگر نزنم چه کنم؟ به من می گویند این کار را نکن! به ضررت تمام می شود... مردی در غربت/نادر ابراهیمی نقاشی: بیرون زدگی/آبرنگ
-
از دریچه خیال به تاب ها
یکشنبه 5 مهر 1394 00:05
شروعش شاید از خیال خام بود و نگاهم از دریچه اش...این شد که دریچه خیال نام گرفت و اسیر خامی من شد که رد پای خاطره نماند و حالا در آستان سی به دنبال خرده ریزخاطراتم...وبلاگ دریچه خیال که به انتحار من تن داد به تب و تاب رفتم و حالا که تب و تاب، تاب همراهی من را نداشت به تاب ها آمدم...عبارت پایین عنوان را از زنده یاد حسین...