همیشه در این حال و روز که می دیدش به این جمله بسنده می کرد: «حالا مگه دنیا به آخر رسیده؟»
یکبار از کوره در رفت و جواب داد: «نه دنیا به آخر نرسیده. حتی وقتی ما هم به آخر می رسیم دنیا به آخر نمی رسه! شبیه شروعمون که هیچ ربطی به شروع این دنیا نداره!هیچی به هیچی.»
هاج و واج نگاهش کرد و دستی به گونه اش کشید. نگاه و نوازش گنگ و مهربانی بود.
از داستان « از دو چشم ه تا انحنای چ»
پ.ن: شاید بی ربط باشد اما دلم میخواهد نقل قولی از سهراب را پای این نوشته بنویسم: «در دیار ما آرامش خیال برای نازکدلان کیمیاست. راست است که همه جا خوب و بد به هم آمیخته، اما در این آب و خاک نمی گذراند خوب ها را ببینیم و به آن ها بپردازیم.»