مرزها کدامند و کجایند؟مرزهای وجودی!چقدر در عین اینکه می دانیم، غریبیم و نمی دانیم!چقدر لایه لایه لایه هستیم و هم می دانیم و هم نمی دانیم...امروز شاید عرصه ای بود برای به چالش کشیده شدن آنچه که قطعی است و در عین حال نمی توانست باشد!و اینکه معیار این قطعیت در کلام یا باور از کجا می آید؟!
با این اوصاف چه روز خوبی بود برای دیدار دوستانی خوب: وحید که حلقه ی اتصال جمع هست و وجودش براستی غنیمت است، یوسف که به قول خودش همزاد من است و به غایت دوست داشتنی، مهدی که آرام و وقار کویری اش را دارد و حسام که با دغدغه هایش به جد، اما شوخ هست و امیدوارم همگی باشند...الان به این فکر میکنم که کاش این لحظه های کمیاب از حضورهای متفاوت و دوست داشتنی را ثبت می کردم و عکسی با دوستان به یادگار می گرفتم. اما یاد حرفهای خودم با یوسف می افتم در باب رها بودن برای دریافت لحظه و لذت ثبت آن در یاد به جای دغدغه ی ثبت آن در قاب. به هر روی در باب امروز و البته دیشب دوست دارم از زبان نیما بگویم: یاد بعضی نفرات...خاطرم را روشن می دارد...
هیچ دور بینی به اندازه ی ذهن قوی نیست در ثبت خاطرها
همینطوره هر چند که دست آخر و به قول بورخس مقصد فراموشی است...و خب در نبود یاد چه جای یادآور...