تاب ها

تاب ها

مثل تاب بی تابی مثل رنگ بی رنگی
تاب ها

تاب ها

مثل تاب بی تابی مثل رنگ بی رنگی

هسته ی هلو جدا بر پوست افتاد...

پوست...پوست کف دست که از نزدیک با تمام چین و شکن هایش جولانگاه رمالها و کف بین هاست...می شود پوست تن لخت هسته ای که سرنوشت پیچیده در گرداگردش را به اشتهای دل و دندان سپرده ایم...مشت می شود دست و روزگار بازش می کند...روز کهنه می شود و روزی  هم...کاش نو شویم به درکی و لحظه ای و نگاهی...

آینه و ابهام

حافظ به روایت کیارستمی را گشودم: آینه دانی که تاب آه ندارد؟

گفتم می دانم حافظ جان...می دانم...از درد انباشت شده ی سالیان که روی شانه هایم سنگینی می کند و لبخند مات این روزها و... . دنبال جواب آمدم اما سوال نصیبم شد. شاید خاصیت آه بر آینه جدای بی تابی ندیدن باشد. حالا منم که باید جواب درخوری تحویل حافظ بدهم...آهان شاید یکی هم این باشد که با سرانگشت سرشار از حس ثبت و مانایی بر آینه ی مکدر از آه بتوان لحظه ای نوشت عشق یا آرامش یا حتی زندگی...خوبیش هم این است که این نویسه ی کوتاه یا آرزوی بلند محو بی تابی آیینه می شود...آیینه که بی انتظار و فارغ از زمان خود آن مصور را باز می نماید...چه جای کلمه؟!

مرز...دور...نزدیک

مرزها کدامند و کجایند؟مرزهای وجودی!چقدر در عین اینکه می دانیم، غریبیم و نمی دانیم!چقدر لایه لایه لایه هستیم و هم می دانیم و هم نمی دانیم...امروز شاید عرصه ای بود برای به چالش کشیده شدن آنچه که قطعی است و در عین حال نمی توانست باشد!و اینکه معیار این قطعیت در کلام یا باور از کجا می آید؟!

با این اوصاف چه روز خوبی بود برای دیدار دوستانی خوب: وحید که حلقه ی اتصال جمع هست و وجودش براستی غنیمت است، یوسف که به قول خودش همزاد من است و به غایت دوست داشتنی، مهدی که آرام و وقار کویری اش را دارد و حسام که با دغدغه هایش به جد، اما شوخ هست و امیدوارم همگی باشند...الان به این فکر میکنم که کاش این لحظه های کمیاب از حضورهای متفاوت و دوست داشتنی را ثبت می کردم و عکسی با دوستان به یادگار می گرفتم. اما یاد حرفهای خودم با یوسف می افتم در باب رها بودن برای دریافت لحظه و لذت ثبت آن در یاد به جای دغدغه ی ثبت آن در قاب. به هر روی در باب  امروز و البته دیشب دوست دارم از زبان نیما بگویم: یاد بعضی نفرات...خاطرم را روشن می دارد...

توی دل کوه

و من جنین دلتنگی بودم

بی عجله برای ...برای...

خواستم بگویم آمدم

دیدم آوردن است

و تو را که سالها پیش از من آورده بودند

حالا برده بود

مرگ...